سفارش تبلیغ
صبا ویژن

....

شنبه 86 اردیبهشت 8 ساعت 12:13 صبح
سرم درد میکنه... کسی یه قرص آرام بخش نداره؟

نوشته شده توسط : مدادکمرنگ

نظرات دیگران [ نظر]


................

جمعه 86 اردیبهشت 7 ساعت 11:21 عصر

جوانمرد گفت: خدایا !نماز می خوانم و روزه می گیرم ، ذکر می گویم و دعا می کنم، راز می گویم و نیاز می کنم ، اما این نیست آن چه تو می خواهی. دلم راضی نمی شود. می دانم که چیزی بیش از اینها باید کرد.

خدا گفت: آری چیزی بیش از اینها باید کرد و آنگاه آسمان را بر شانه های او گذاشت و گفت : این است آنچه می خواهم. این که آسمانم را بر دوش بگیری.

جوانمرد گفت: سنگین است ،سنگین است، سنگین است.شانه هایم دارد می شکند. نزدیک است که آسمانت بر زمین بیفتد!

خدا گفت: یاری بخواه، جهان هرگز از جوانمردان خالی نخواهد بود.

پس جوانمرد فریاد بر آورد که ای جوانمردان ،یاری ،یاری ،یاری ام کنید. عرش خدا بر پشت ما ایستاده است ،نیرو کنید و مرد آسا باشید که این بار گران است.

و چنین شد که هر روز کسی از گوشه ای و هر روز کسی از کناری به در آمد. کسی که تکه ای از آسمان خدا را بر پشت گرفت.

هزار سال گذشته است و هزاران سال دیگر نیز خواهد گذشت. اما آسمان خدا هرگز بر زمین نخواهد افتاد. زیرا جهان هرگز از جوانمردان خالی نخواهد ماند.


نوشته شده توسط : مدادکمرنگ

نظرات دیگران [ نظر]


..............

جمعه 86 اردیبهشت 7 ساعت 10:48 عصر

قلبم کاروانسرایی قدیمی است .من نبودم که این کاروانسرا بود. پی اش را من نکندم، بنایش را من بالا نبردم، دیوارش را من نچیدم. من که آمدم او ساخته بود و پرداخته . و دیدم که هزار هجره دارد و از هر هجره قندیلی آویزان، که روشن بود و می سوخت. از روغنی که نامش عشق بود. قلبم کاروانسرایی قدیمی است . من اما صاحبش نیستم. صاحب این کاروانسرا هم اوست. کلیدش را به من نمی دهد درها را خودش می بندد ، خودش باز می کند . اختیار داری اش با اوست. اجازه همه چیز.

قلبم کاروانسرایی قدیمی است ، همه می آیند و می روند و هیچ کس نمی ماند. هیچ کس نمی تواند بماند، که مسافرخانه جای ماندن نیست. می روند و جز خاک رفتنشان چیزی برای من نمی ماند. کاش قلبم خانه بود ، خانه ای کوچک ، و کسی می آمد و مقیم می شد . می آمد و می ماند و زندگی می کرد . سال های سال شاید.

هر بار که مسافری می آید ، کاروانسرا را چراغان می کنم و روغن دار قندیل ها را پر از عشق. هر بار دل می بندم و هر بار فراموش می کنم که مسافر برای رفتن آمده است. نمی گذارد، نمی گذارد که درنگ هیچ مسافری طولانی شود. بیرونش می برد، بیرونش می کند. و من هر بار بر در کاروانسرای قلبم می گریم.

غیور است و چشم دیدن هیچ مهمانی را ندارد، همه جا را برای خودش می خواهد ، همه حجره ها را خالی خالی.

و روزی که دیگر هیچ کس در کاروانسرا نباشد او داخل می شود ، با صلابت و سنگین و سخت. آن روز دیوارها فرو خواهد ریخت و قندیل ها آتش خواهد گرفت. و آنروز ، آنروز که او تنها مهمان مقیم من باشد ، کاروانسرا ویران خواهد شد. آن روز دیگر نه قلبی خواهد ماند و نه کاروانسرایی.


نوشته شده توسط : مدادکمرنگ

نظرات دیگران [ نظر]


بسم الله...

شنبه 86 اردیبهشت 1 ساعت 10:41 عصر

"الف لام میم" ،"الف ،با،تا..."

از " الف" آغاز کرده ایم،و چه بهتر آنکه بگوییم از الف آغاز شد.

از الف "إقراء" که تو را فرا می خواند به دانایی و به آغاز اندیشه و ایمان،و درک تازه ای از آب و آفتاب و زمین که بر مدار تو می چرخند ،که آستانه ی تجلی حضرت حقی و آشیانه ی عنقا.
از" الف" آغاز کرده ایم که آستانه ی ادراک عاشقانه ی هستی ست و اسم رمز و عبور از جهالت و ظلمت و اولین قدم از جاده های دانایی ست
به سمت ِآینه های همیشه رویارو،همیشه همسایه، همیشه طوفان زا ،همیشه بارانی.

و تو نیز با الف آغاز کن، تویی که در دقایق سیب از عدم به آدمیت می رسی،هبوط می کنی،شروع می شوی و پرسه پرسه می پرسی تمام زمین را که من آغشته ی بوی کدامین بهار و بهانه ام، که اینگونه سرگشته و مست به دنبال خویش می کشاندم ،وادی به وادی و رود به رود، و اینگونه گلو گلو سروده های مرا تسخیر کرده است؛این حیرانی روشن و این شیدایی مرموز.
از الف آغاز کرده ایم . از الف الفت و امید و در این مجال و فرصت مختصر عطش اشتیاق خویش را در جستجوی همدردی آشنا و همراهی صدیق در پیاله ای از حروف فرو نشانده ایم و آفتاب فردا را به شوق وصل بی قراریم.


نوشته شده توسط : مدادکمرنگ

نظرات دیگران [ نظر]


آن کلمه کوچک اسم بزرگ خداوند است...

یکشنبه 85 دی 24 ساعت 9:17 صبح

در آغاز هیچ نبود و کلمه بود و کلمه نزد خدا بود.خداوند اما کلمه هایش را به آدمی بخشید و جهان پر از کلمه شد.
من اما از تمام کلمه های دنیا تنها یک کلمه را برگزیده ام و همه جمله هایم را با همان یک کلمه می سازم.با همان یک کلمه حرف می زنم و می نویسم.آن یک کلمه هم فعل است و هم فاعل،هم صفت است و هم موصوف.احتیاجی به حرف اضافه ندارد.متمم نمی خواهد.هیچ قیدی هم ندارد.آن یک کلمه خودش همه چیز است.

و من با همان یک کلمه است که می بینم و راه می روم و نفس می کشم.با همان یک کلمه عشق می ورزم و زندگی می کنم.
آن یک کلمه غذای روح من است،بی او گرسنه خواهم ماند.خانه من است،بی او آواره خواهم شد.بی او بی کس می شوم،غریب و تنها.این کلمه همه دارایی من است و اگر روزی شیطان آن را از من بدزدد،آن قدر فقیر می شوم که خواهم مُرد.
من با همین کلمه با درخت ها حرف می زنم.آنها منظورم را می فهمند و برگهایشان را برای من تکان می دهند.این کلمه را به گنجشک ها که می گویم،در آسمان حیاطمان جشن می گیرندو با هم ترانه می خوانند.به نسیم می گویم،آن قدر ذوق می کند که شهر به شهر می چرخد و میگرددو می رقصد.و به ابر ها که می گویم،چنان خوشحال می شوند که یک عالم نقل و نبات برف و باران روی سرم می پاشند.
این کلمه،این کلمه عزیز و دوست داشتنی،حرف رمز من با همه چیز است. اما به آدم ها که می گویم ...
بگذریم،دلم گرفته،من زبان شما را بلد نیستم.من توی این شهر غریبم.کسی منظورم را نمی فهمد،کسی جوابم را نمی دهد...اما تو فرق می کنی.تو از جنس آفتاب و درخت و پرندهای.تو آن کلمه را بلدی و سالهاست که آن راگوشه قلبت نگه داشته ای.پس من آن رمز را به تو خواهم گفت.آن کلمه کوچک اسم بزرگ خداوند است.

 


نوشته شده توسط : مدادکمرنگ

نظرات دیگران [ نظر]


بسم الله...

پنج شنبه 84 مهر 28 ساعت 11:15 صبح

به نام حق

به نام آنکه دوستی را آفرید، عشق را، رنگ را ...

به نام آنکه کلمه را آفرید

و کلمه چه بزرگ بود در کلام او و چه کوچک شد

 آن زمان که می‌خواستم از او بگویم.

که هر چه بود، پیش از هر کلامی، خودش گفته بود.

باید این واژه‌های کوچک را شست


نوشته شده توسط : مدادکمرنگ

نظرات دیگران [ نظر]


<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

نوشتن بهانه میخواهد گلم...
سه گام تا خدا
[عناوین آرشیوشده]