سفارش تبلیغ
صبا ویژن

..............

جمعه 86 اردیبهشت 7 ساعت 10:48 عصر

قلبم کاروانسرایی قدیمی است .من نبودم که این کاروانسرا بود. پی اش را من نکندم، بنایش را من بالا نبردم، دیوارش را من نچیدم. من که آمدم او ساخته بود و پرداخته . و دیدم که هزار هجره دارد و از هر هجره قندیلی آویزان، که روشن بود و می سوخت. از روغنی که نامش عشق بود. قلبم کاروانسرایی قدیمی است . من اما صاحبش نیستم. صاحب این کاروانسرا هم اوست. کلیدش را به من نمی دهد درها را خودش می بندد ، خودش باز می کند . اختیار داری اش با اوست. اجازه همه چیز.

قلبم کاروانسرایی قدیمی است ، همه می آیند و می روند و هیچ کس نمی ماند. هیچ کس نمی تواند بماند، که مسافرخانه جای ماندن نیست. می روند و جز خاک رفتنشان چیزی برای من نمی ماند. کاش قلبم خانه بود ، خانه ای کوچک ، و کسی می آمد و مقیم می شد . می آمد و می ماند و زندگی می کرد . سال های سال شاید.

هر بار که مسافری می آید ، کاروانسرا را چراغان می کنم و روغن دار قندیل ها را پر از عشق. هر بار دل می بندم و هر بار فراموش می کنم که مسافر برای رفتن آمده است. نمی گذارد، نمی گذارد که درنگ هیچ مسافری طولانی شود. بیرونش می برد، بیرونش می کند. و من هر بار بر در کاروانسرای قلبم می گریم.

غیور است و چشم دیدن هیچ مهمانی را ندارد، همه جا را برای خودش می خواهد ، همه حجره ها را خالی خالی.

و روزی که دیگر هیچ کس در کاروانسرا نباشد او داخل می شود ، با صلابت و سنگین و سخت. آن روز دیوارها فرو خواهد ریخت و قندیل ها آتش خواهد گرفت. و آنروز ، آنروز که او تنها مهمان مقیم من باشد ، کاروانسرا ویران خواهد شد. آن روز دیگر نه قلبی خواهد ماند و نه کاروانسرایی.


نوشته شده توسط : مدادکمرنگ

نظرات دیگران [ نظر]



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

نوشتن بهانه میخواهد گلم...
سه گام تا خدا
[عناوین آرشیوشده]